زینب(خودم)زینب(خودم)، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

دنیایی از خاطرات

هشت روز از نبودت میگذره باباجانم

بعد بابام ، اولین ها شروع شد، اولین شب تنهایی، شب اول قبر بابا، اولین بار رفتن خونه عمو بدون بابا، اولین بار رفتن به خیرآباد بدون بابام و .... اولین ها یکی یکی ردیف شدن. دیشب اولین زیارت بعد بابام رو رفتم. وقتی بابام بود، با اینکه نمیتونست بیاد حرم، جرات نداشتم به نیابت ازش زیارت و نماز بخونم . دیشب اولین زیارت رو به نیابت از بابام خوندم. اولین واقعه و یس  رو برا روح بابام خوندم از شنیدن واقعه و یس و زیارت عاشورا دلم آتیش می گیره هشت روز از نبودت میگذره باباجانم من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان...
17 دی 1400

از تو نوشتن خیلی سخته

از تو نوشتن خیلی سخته تو بیمارستان دستت رو گرفتم و گرمای وجودت دستای سردم رو گرم کرد تو سالن تطهیر یخ داشتم و پر استرس، ولی اونقدر سرد بودی که هنوز سردی صورتت رو تو دستام حس میکنم. خاک سرد مدفنت هم گرمم نمیکنه جسم بابا جانم ، تمام هستی من، زیر خاکه و من هستم. بابام همیشه میگفت زینب پرونده پزشکی منه. من پرونده های پزشکی بابام رو از گوشی پاک میکنم  و بیرون میریزم. با خودم چکار کنم!!! بعد این عکس برای آخرین بار ناخنای بابام رو کوتاه کردم . آخه ناخنای بابام بلند که میشد تندی میشکست چند وقته هیچی گرمم نمیکنه ...
14 دی 1400
1